تحقیق در مورد روسياهان اصلي

تحقیق در مورد روسياهان اصلي

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

دسته بندی : وورد

نوع فایل :  .doc ( قابل ويرايش و آماده پرينت )

تعداد صفحه : 76صفحه


 قسمتی از متن .doc : 

 

‏مقدمه

‏داستان(روسياهان) از يكسري واقعيتها سرچشمه گرفته است كه من و امثال من در طول زمان زندگي با آن سر و كار داشته و يا شاهد آن هستيم. در اينجا ‏بايد به پدر و مادران عزيز يادآوري كنم كه مواظب عزيز كرده هاي خود باشند. و بدون هدف به جامعه نفرستند كه انسان هاي گرك نما در جامعه زياد است و هر آن امكان لغزش آنها وجود دارد. كاري نكنند تاجبران آن غير ممكن و محال باشد. ‏البته نبايد تمام تقصيرها را متوجه والدين بدانيم فرزندان نيز بايد طبق خواسته بزرگترها عمل كنند. چون هيچوقت والدين بدي فرزندان را نميخواهند و ‏فرزندان مطمئن باشند صلاح آنها در مشورت با والدين است. و راه راست را از آنها بخواهند تا خداي ناكرده گمراه نشوند. و بعضي از دختران جوان بايد بدانند كه هر چراغ سبزي به منزله خوشبختي آنها نيست. و محيط سرد و وحشتناك غربت را به محيط گرم خانواده ترجيح ندهند. چون مامن اصلي آنها همان محيط گرم خانواده است. و آغوش پدر و مادر مي باشد.

‏مثل هميشه وقتي آخرين زنگ مدرسه به صدا درآمد. بچه ها با سر و صداي زيادي كتابهاي خود را جمع كرده و از مدرسه زدند بيرون. من ‏نيز مثل همكلاسيهاي ديگرم وسايل خود را برداشتم. و از دبيرستاني كه در آن ‏مشغول تحصيل بودم بيرون آمدم و راه خانه را در پيش گرفتم مسير من طوري ‏بود كه هيچ يك از دوستانم هم مسير من نبودند. و من مجبور بودم هر روز فاصله بين مدرسه تا خانه را به تنهايي طي كنم. همانطوريكه سرم پائين بود و در خيال خود غوطه ور بودم و با قدمهاي آهسته طي طريق ميكردم و خدا خدا ميكردم او را در سر راه خود نبينم ولي اشتباه ميكردم او مانند هميشه با ماشين مدل بالاي خود در همان جاي هميشگي ايستاده بود و چشم براه من قرار داشت. از دست اين مزاحم هميشگي خسته شده بودم. و هر كاري ميكردم نميتوانستم او را از اين كارش منصرف كنم. او مدتها بود اين كار خود را شروع كرده بود من از اصل و نسب او خبر داشتم و ميدانستم كه پسر يكي از ثروتمندان اين شهر است. ‏و او با متكي به اين حربه هر كاري كه دلخواهش بود انجام ميداد. خيليها دوست داشتند كه او سر راه آنها قرار بگيرد. با اينكه قيافه جذابي داشت ولي من از او متنفر بودم علتش هم اين بود كه كارهاي بچه گانه اي انجام ميداد كه يكي از اين كارها همين مزاحمت او بود كه هر روز در موقع مقرر سر راه من مي ايستاد. و سعي ميكرد با جملات محبت آميز نظر مرا نسبت به خودش تغيير دهد ولي من به او محل نميگذاشتم. اول اينكه ‏از او بدم مي آمد. دوم اينكه من در يك خانواده مذهبي ‏به دنيا آمده و بزرگ شده بودم و اينكار را برخلاف شئونات اسلامي ميدانستم. و آخر از همه اينكه ‏شديدا به درس و مدرسه علاقه داشتم‏ و هيچ دلم نميخواست با اينجور كارها به درسم لطمه اي بخورد و خداي ناكرده از تحصيل باز بمانم. با همين فكر و انديشه مسافت كوتاهي كه بين من و او بود طي ‏كردم هنگامي كه به مقابل او رسي‏د‏م مانند هميشه خواستم بدون اعتنا به او از كنارش بگذرم. ولي او كه گويا منتظر همين لحظه بود با صدايي لرزان گفت:

‏- چرا اينقدر از من بدت مي آيد. مگر من چه گناهي مرتكب شده ام. كه تو اينقدر به من بي اعتنايي ميكني. ‏در اينجا تصميم گرفتم جواب دندان شكني به او بدهم تا شايد باعث شود او از من دست بكشد و ديگر مزاحم من نشود. به همين جهت گفتم:

‏- ميداني چرا از تو متنفرم. به خاطر اينكه تو مثل آدمهاي بي سر و پا و لات هر روز سر راه من قرار ميگيري تا من تسليم هوسهاي كثيف تو بشوم. ‏ولي كور خواندي من نه تنها از تو متنفرم بلكه چشم ندارم ‏قيافه نحست‏ را هم ببينم. خسته نشدي اينقدر از من بي اعتنايي ديدي. چرا نميروي پي كارت. لات بي سروپا. اگر دفعه ديگر تو را سر راه خودم ببينم‏ خيلي براي تو گران تمام خواهد شد.‏ سپس قدمهاي خودم را تند كردم تا هر چه زودتر از آن محيط دور شوم. ‏فرياد او را از پشت سرم شنيدم كه ميگفت: بالاخره به زانو در ميايي هيچ كس تا به حال نتوانسته در مقابل من مقاومت بكند. كاسه صبرم لبريز شده است.

‏او همانطور فرياد ميكشيد و حرفهايي ميزد ولي من ديگر حرفها او را نمي شنيدم، تقريبا داشتم ميدويدم‏. ‏با همان حالت خودم را به خانه رساندم و با عجله وارد حياط شده و خودم را روي نيمكتي كه در گوشه حياط قرار داشت انداختم. داشتم نفس نفس ميزدم. ميخواستم كمي از آن حالت بيرون بيايم تا مادرم مرا در آن حال نبيند. و اين بزرگترين اشتباه زندگي من بود. اگر قضيه را به مادرم مي گفتم شايد حوادثي كه بعدها

‏براي من اتفاق افتاد پيش نمي آمد و اين مخفي كاري من 180 درجه زندگي مرا تغيير داد و مرا به ورطه سهمناكي سوق داد. و سرنوشت شومي را براي من رقم زد. در اينموقع مادرم وارد حياط شد وقتي چشمش به من افتاد با تعجب گفت:

‏- چه اتفاقي افتاده است(تارا) چرا رنگت پريده

‏- گفتم: طوري نيست مادر نگران نباش. با عجله آمدم كمي نفسم گرفت الان خوب ميشوم.

‏- ‏مادرم گفت: چرا عجله داشتي مگر كسي دنبالت ميكرد.

‏- ‏گفتم: نه مادر كمي احساس گرسنگي ميكردم ميخواست زودتر به خانه برسم.

‏- ‏مادر گفت: برو آبي به سر و صورت خودت بزن الان ناهار را حاضر مي كنم.

‏- ‏از جاي خود بلند شده و با گفتن: به چشم وارد ساختمان شدم. و به اطاق خود رفتم. و از اينكه به مادرم دروغ گفته بودم شديدا احساس شرمندگي ميكردم. و ميدانستم مادرم فهميده كه من به او دروغ گفته ام ولي با بزرگواري گذشت كرد و به روي خود نياورد. ولي ميدانستم بعدا بايد به او توضيح بدهم در غير اينصورت مرا ول نميكرد تا موضوع را بفهمد. وقتي از اطاقم بيرون آمدم به دستشويي رفتم و آبي به سر و صورتم زدم تا بلكه قيافه ام از ‏آن حالت پريشان و مغشوش خارج شود.

‏خودم را در آئينه نگاه كردم كمي حالم بهتر شده بود. از آنجا بيرون آمدم و به آشپزخانه رفتم تا به مادرم براي حاضر كردن غذا كمك كنم. نگاههاي سنگين مادرم را به روي خود احساس ميكردم كه با چه نگراني مراقب حال من بود هميشه اينطور است و اين مادرها هستند كه نگران حال فرزندان خود ميباشند. خون و دل ميخورند تا بچه اي قد بكشد. و وارد جامعه بشود. ‏و تا دم مرگ، نگران فرزندان خود هستند. ولي اين فرزندان نابخردانه با ناسپاسي باعث رنج و عذاب والدين خود مي شوند. به هر حال نگاههاي نگران مادرم را بايد تحمل ميكردم. و در اينجا جا دارد بگويم مادرم هم دچار اشتباه بود. اگر او پافشاري ميكرد تا از ناراحتي من سر در مياورد شايد جلوي‏ خيلي از حوادث و عواقب ناگوار آينده گرفته ميشد. ولي متاسفانه مادرم در اينكار پافشاري نكرد. و خيلي راحت از كنار اين قضيه گذشت. و فقط با چشم غره هايش به من فهماند كه كمي نگران حال من هست. وقتي غذا ‏را ‏حاضر كرديم و روي ميز چيديم كسي را نداشتيم كه منتظر او بمانيم. من تنها فرزند دختر خانواده بودم و پدري داشتم كه در يكي از ادارات دولتي كارمند بود. و حقوق او كفاف زندگي ما سه نفر را ميداد. و ما ناشكر نبوديم و چون تنها فرزند خانواده بودم به همين جهت هر چيزي را كه اراده ميكردم پدر و مادرم برايم مهيا ميكردند. ولي من نيز از آن دختراني نبودم كه توقعات آنچناني داشته باشم هميشه سعي ميكردم به آنچه كه دارم قانع باشم. و فشاري به خانواده ام نياورم. بعد از اينكه ناهار را در سكوت ‏كامل صرف كرديم ظرفهاي غذا را جمع‏ كردم و به آشپزخانه بردم و آنها را‏ شستم. و به اطاق‏م‏ رفتم تا تكاليف ‏درسيم را انجام بدهم. ولي فكرم پيش آن مزاحم بود فكر ميكردم و نقشه ميكشيدم كه چگونه او را از خود برانم ‏ميدانستم به اين سادگيها دست از ‏سر من‏ بر نخواهد داشت. ‏فكرهاي گوناگ‏وني كه به مغزم هجوم آورده بودند ‏نگذاشتند به آسودگي درسم را مرور كنم. و تكاليفم را انجام بدهم. كم كم خواب بر من مستولي گشت و خوابيدم. در خواب ديدم كه در يك بيابان بي آب و علف ميدوم. و ماري خطرناك دنبالم ‏افتاده و هر كجا ميدوم مرا تعقيب مي كند. زماني كه ما نزديك بود مرا نيش بزند با فرياد سهمناكي از خواب پريدم. مادرم به فرياد من خودش را با اطاقم رساند و مرا كه مثل بيد ميلرزيدم و عرق سردي تمام بدنم را فرا گرفته بود. در آغوش گرفت و گفت:

‏- تارا جان چه اتفاقي افتاده چرا فرياد مي كشي. مرا نصف جان كردي.

‏- گفتم: طوري نيست مادر. ‏خواب وحشتناكي ديدم و از ترس فرياد كشيدم.

‏- گفت: چه خوابي ديدي كه اينقدر ترسيدي و داري ميلرزي.

‏- گفتم: مادر اگر يك روزي من از پيش شما بروم. شما چيكار مي كنيد.

‏- گفت: حرفهاي بيخودي نزن بلند ‏شو آبي به صورتت بزن تا كمي حالت بهتر شود. و الان پدرت مي آيد.

‏- گفتم: مگر ساعت چند است.

‏گفت: ساعت پنج بعد از ظهر است. وقت آمدن پدرت است.

‏از آغوش ‏مادرم بيرون آمدم و به حياط رفتم. فصل ‏پائيز روزهاي آخر عمر خود را ميگذراند. هوا سوز داشت. و آسمان آبستن باران بود. شايد هم برف مي آمد. ‏ولي از آنجايي كه من فصل پائيز‏ را از فصلهاي ‏ديگر سال بيشتر دوست داشتم چون در اين فصل غريب بدنيا آمده بودم به همين جهت سوز و سرماي بيرون را احساس نميكردم ‏همانطوريكه در حياط قدم ميزدم. به صداي در حياط برگشتم پدرم را ديدم كه وارد حياط شده وقتي مرا در آن حالت ديد گفت: (تارا) چرا بيرون ايستاده اي نميترسي سرما بخوري.‏ هوا خيلي سرد است بيا برويم داخل خانه.

‏به پدرم سلامي كردم و خسته نباشيد گفتم. و به دنبال او وارد خانه شدم پدرم در حدود 40 سال سن داشت و مرد جذابي بود و من خيلي پدرم را دوست داشتم. و اين علاقه دو طرفه بود. روي هم رفته خانواده گرم و صميمي داشتيم مادرم زن خانه داري بود و بيشتر ‏دوست‏ داشت محيط خانواده را گرم نگهدارد و به نظر او تمام سرگرميهاي زندگي به چهار ديواري خانه خلاصه ميشد به ندرت براي گردش و ميهماني به بيرون ميرفت. از پدرم حرف شنوي داشت. و براي او احترام خاصي قائل بود. كه البته اين احترام متقابل بود. ‏روي هم رفته به علائق دنيوي چشم بسته بود. زن مومنه ايي بود و نماز و روزه اش ترك نميشد و از اين لحاظ معلم خوبي براي من محسوب ميشد.

‏پدرم خسته از كار روزمره اش وقتي به خانه بر ميگشت مادرم سعي ميكرد آسايش او را فراهم كند. اول كمك مي كرد. لباس بيرون را از تن او در مياورد. و بعد براي او يك چاي گرم و تازه آماده ميكرد. پدرم كار بخصوصي در خانه انجام نميداد. وقتي از سر كار برميگشت. مادرم از او پذيرايي ميكرد. و بعد از آن ‏مي نشست تا ساعت ده برنامه هاي تلويزيون را تماشا ميكرد. و بعد از آن آماده خواب ميشد و به اطاق خواب ميرفت تا در آنجا استراحت كند. مادرم هم كارهاي خود را انجام ميداد و به اطاق خواب ميرفت. و من ميماندم با هزار فكر و خيال. با اينكه ‏زندگي گرمي داشتيم. ولي متاسفانه يكنواخت بود. و ادامه آن خسته كننده بود. من وقتي به اطاق خود ميرفتم. اگر درس داشتم مرور ميكردم و براي فردا آماده ميكردم در غير اينصورت كتاب ميخواندم. تا خوابم ببرد. منظورم از تمام اين جزئيات اين است كه طولي نكشيد. زندگي ما از اين يكنواختي خارج شد و دستخوش هيجان گرديد. كه تمام آنرا براي شما تعريف خواهم كرد. آنشب با هزار فكر و خيال. خوابيدم و شب را به صبح رساندم. صبح وقتي از خواب بيدار شدم طبق معمول هر روز مادرم صبحانه را حاضر كرده بود. و من و پدرم ‏بايد صبحانه ميخورديم و راهي ميشديم. تصميم گرفته بودم اگر اين بار هم آن جوان كه هنوز اسمش را هم نميدانستم مزاحم من شد. قضيه را با پدر و مادرم در ميان بگذارم شايد آنها يك فكر اساس‏ي‏ ميكردند. ‏و مرا از اين مخمصه نجات ميدادند. آنروز گذشت بدون اينكه چيزي از درسهايي كه معلمها ميدادند متوجه شده باشم. تمام فكرم مشغول بود كه ‏چطور با او روبرو شوم. وقتي مثل هر روز زنگ مدرسه به صدا درآمد و بچه ها با سر و صداي زياد مدرسه‏ را‏ ترك كردند من نيز پشت سر آنها به راه افتادم. و دلشوره عجيبي داشتم. هر قدمي كه ‏بر مي داشتم ‏به محل مورد نظر نزديك ميشدم ضربان قلبم بيشتر ميشد. ولي وقتي به آنجا رسيدم او را نديدم. مثل اينكه عصبانيت من كار خود را كرده بود. و او ديگر سر راه من قرار نگرفته بود. و من خيلي تعجب كردم با سماجتي كه از او سراغ داشتم بعيد‏ ميدانستم او به خاطر تشر من ميدان را خالي كرده و دنبال كار خود برود. اين غيبت او سه چهار روز ادامه داشت تا اينكه يكروز پنجشنبه وقتي مدرسه تعطيل شد و من به خانه رفتم. حال و هواي خانه را طور ديگري احساس كردم. وقتي اين تغيير را از مادرم پرسيدم.

‏او مرا در آغوش گرفت و گفت:

‏- دخترم قرار است براي تو خواستگار بيايد.

‏من كه از حرفهاي مادرم متعجب شده بودم گفتم:

‏- يعني چه. چرا هيچي به من نگفتيد. و شما خوب ميدانيد كه من هيچ علاقه ايي به ازدواج ندارم و ميخواهم تحصيلم را ادامه بدهم.

‏- گفت: باور كن ما هم اطلاع نداشتيم. امروز وقت‏ي تو به مدرسه رفته بودي. دو نفر خانم كه سر و وضعشان نشان ميداد آدمهاي پولداري هستند. به در خانه آمدند و گفتند كه امرو‏ز براي خواستگاري از تو به اينجا خواهند آمد و منهم بلافاصله جريان را با تلفن براي پدرت تعريف كردم و او موافقت كرد كه اين خواستگاري انجام بگيرد. و الان هم دير نشده است وقتي آمدند تو ميگويي ميخواهي درس بخواني.


دریافت فایل


تحقیق در مورد روسياهان اصلي

تحقیق در مورد روسياهان اصلي ,روسياهان اصلي,دانلود تحقیق در مورد روسياهان اصلي ,روسياهان,اصلي

عمومی و آزاد

فایل های جدید

یکی از تب ها رو انتخاب بکنید
نظریه های عمومی مدیریت
عمومی و آزاد
عمومی و آزاد
عمومی و آزاد
گرافیک ، هنر دیجیتال ، طراحی
سوالات و پاسخ و منابع آزمون نظام مهندسی معدن پی جویی و استخراج
دینا فایل مرجعی برای پیدا کردن و دانلود فایل های مورد نیاز شما می باشد که از سیستم و سایت های مختلف این فایل ها با استفاده از ربات های پیشرفته استخراج و جمع آوری شده اند که می توانید با سرچ ساده در بالای همین باکس و یا مراجعه به صفحه اول سایت دینا فایل در کادر جستجو کلمات کلیدی خودتان را وارد نمایید تا تمامی فایل های موجود را جمع آوری و نمایش دهد . به راحتی به سایت اصلی مراجعه فرمایید و نسبت به پرداخت و دانلود اقدام نمایید